متادون

متادون

نوشته های یک معتاد به پوچی


۱۰- سقوط آزاد

sad

تا حالا این قدر به ضرب المثل «آب را در هاون کوبیدن» دقت نکرده بودم. سوالی که این روزها همیشه از خودم می پرسم این است که اولین بار چه کسی این آب و هاون را به من داد که هر چه تلاش می کنم از آن ها خلاص شوم نمی توانم. بحث سر این نیست که چقدر تلاش کنم تا زندگیم بهتر شود. موضوع اینجاست که تمام سعی و تلاشم بی فایده است. احساس می کنم زندگی من مانند همین آب در هاون است. مهم نیست چقدر برای تغییرش سعی کنم. همینی که هستم باقی می مانم. درس بخوانم یا نخوانم، به بقیه کمک کنم یا نکنم، فیلم ببینم یا نبینم؛ انگار سوار هواپیمایی هستم که فرمانش دست من است ولی برنامه ریزی شده تا سقوط کند و من هم هرچقدر تلاش کنم و با فرمان ور بروم و دکمه ها را یکی یکی فشار دهم، تغییری در آن ایجاد نمی کنم. نه خودم می توانم جلوی سقوط را بگیرم و نه کسی را دارم که به من کمک کند. دوست داشتم بگویم حداقل حق انتخاب این که کجا سقوط کنم را دارم اما آن هم برایم از پیش تعیین شده و تنها وظیفه ی من در زندگی این است که پشت آن فرمان بنشینم و از دست دادن کل زندگی و چیزهایی را که دوست دارم نظاره گر باشم. تنها چیزی که می توانم انتخاب کنم این است که آیا تنها این سقوط را انجام دهم یا افرادی را هم با خود هم سفر کنم. این که آیا فقط خودم در این منجلاب فساد و تباهی غرق شوم یا دیگران را هم با خود به پایین بکشم. در همه ی پست هایی که می نویسم تلاش می کنم پایان داستان با خوبی و خوشی تمام شود ولی در این سقوط آزاد هیچ خوشی و نکته ی مثبتی نمی بینم. شاید کمی قهوه بخورم، اندکی غذای هواپیما را مزه کنم، چشمانم را ببندم و خود را برای تماشای سقوطی هیجان انگیز آماده کنم...

crash
و اما گرچه اکثرا بخش اول و دوم متن به هم مرتبط نیستند ولی این بار بخش اول کاملا وضعیت امروز من را بیان می کند. از این وضع زندگی بیهوده و بی نتیجه خسته شده ام و هرچقدر هم می خواهم تلاش کنم و تغییرش دهم نمی توانم. اگر قبلا درس نمی خواندم، فیلم می دیدم و اگر فیلم نمی دیدم، کتاب می خواندم ولی امروز را به طور کامل در خواب گذراندم. به عنوان یکی از آرایه های ادبی باید ذکر کنم خواب هم به معنای حقیقی خود آمده و هم به معنای غفلت زدگی و ایهام دارد. به طور کلی ناامید شدم از این که بتوانم کار مفیدی در زندگی انجام دهم. شاید لازم است همینطور آن را رها کنم و ببینم چه می شود. شاید بالاخره یک فردی پیدا شد و برنامه ی هواپیمای من را تغییر داد. شاید از این سقوط حتمی نجات پیدا کردم...


۹- میوه های مورد علاقه ی من

fruit

همیشه خربزه را بیشتر از هندوانه دوست داشتم. هرچند مزه ی هندوانه بهتر به نظر می رسد و تا حدودی خربزه باعث حساسیت تابستانه ام می شود ولی تحمل همه ی این ها، ارزش تخم نداشتن میوه را دارد. خوردن هندوانه تلاش زیادی نیاز دارد. باید مرتب دانه هایش را درآورد ولی خربزه اینطور نیست. از دیگر میوه های مورد علاقه ام می توان به موز، خیار، پرتقال و نارنگی بدون دانه اشاره کرد. موز دانه ندارد و راحت پوست می شود. خیار نیازی به چیز خاصی ندارد و حتی با پوست هم می توان آن را خورد. پرتقال و نارنگی هم هرچند پوست دارند ولی اگر دانه نداشته باشند و پوستشان راحت کنده شود مزه شان بقیه ی سختی ها را جبران می کند. جالب اینجاست که می دانم تنها نفر از گونه ی خودم نیستم و افراد مانند من در جامعه زیاد است. همیشه با خودم فکر می کنم بالاخره یک روزی باید سروسامان بگیرم و یک خانواده را مدیریت کنم و این تازه کوچک ترین مشکل من است. مدیریت شغل، مدیریت فامیل و هزار مدیریت دیگر دارم و آیا همه ی این ها با وجود این راحت طلبی من امکان پذیر است؟ اگر موضوع فقط پوست کردن چهار تا میوه یا درآوردن تخم آن ها بود مشکلی نداشتم ولی در همه ی کارهای زندگی اینگونه بیخیال رفتار می کنم. نه از خانه بیرون می روم که کارهای مردانه انجام دهم و نه در خانه در ظرف شستن و غذا پختن و جارو کردن (که باز هم کار مردانه هستند:)...) کمک می کنم. وقتی به خودم نگاه می کنم، جلبک های دریا را مفیدتر می بینم. حداقل آن ها اکسیژن تولید می کنند ولی من چه؟ هیچ کاری نمی کنم. تا زمانی که پدر و مادر کنارم هستند و وظایفی را که بر عهده ی من است انجام می دهند، مشخص نمی شود ولی همیشه به این فکر می کنم که در یک زندگی مستقل چطور می خواهم روی پای خودم بایستم. برای زندگی خود نگران نیستم. برای زندگی کسانی که به من مرتبط خواهند بود مضطربم. دوست دارم اصلاح شوم ولی همیشه اولین قدم سخت است. بسی سخت...


دوست دارم در مورد امروز هم چیزی بنویسم ولی واقعا هیچ کار خاصی نکردم. فقط فیلم دیدم و فیلم دیدم و فیلم. تنها کار مثبتم، گرفتن شیر از مغازه بود که آن را هم با اجبار پدر و مادر گرفتم. برنامه نویسی را با یک زبان جدید شروع کردم و دیگر هیچ. از این روزهای بیهوده و بی نتیجه در زندگیم زیاد دارم. فقط نمی دانم چرا موقع مواجهه با آن ها متعجب می شوم. انگار چیز جدیدی است. باید این نوع روزها را در زندگیم کم کنم. چندتایی را می گذارم تا یادم باشد چه روزهایی را سپری می کرده ام ولی بقیه را باید دور بریزم تا زندگی بهتری داشته باشم.

+ موسیقی این متن مرتبط با محتوای پست نیست و صرفا برای معرفی آهنگ آمده است.


۸- فکر شما هنوز روشن است؛ برای خاموش کردن می توانید کلید off را فشار دهید

mind

به شخصه در طول زندگی زیاد فکر می کنم. وقتی بچه بودید و مداد رنگی هایتان را برمی داشتید چه می کردید؟ نقاشی می کشیدید؟ خب من فقط مدادرنگی ها را در دست می گرفتم و فکر می کردم. وقتی جلویتان یک پازل می گذاشتید آن را حل می کردید؟ من این طور نبودم. فقط تکه های پازل را با دست جابجا می کردم و وارد فکر و خیالم می شدم. فکر کردنم مختص کودکی نبود و الان هم همینطور زندگی می کنم. وقتی در اتوبوس نشسته ام، در مترو ایستاده ام، سر کلاس درس، موقع خواندن کتاب و جزوه و حتی برای نوشتن مطالب همین وبلاگ. به جز دو جا، در بقیه ی کارهای زندگیم، تماما فکر می کنم و آن دو استثنا، فیلم دیدن و بازی کردن است. قبل از آمدن به دانشگاه حتی این دو را هم نداشتم. برای اولین بار که همراه دوستانم در خوابگاه فیلم تماشا کردیم حس رهایی و آزادی را چشیدم؛ رهایی از فکر. کم کم به جای هفته ای یک فیلم، به روزی یکی رسیدم و از آن پس نیز روزی دو تا و ... تا جایی ادامه پیدا کرد که تمام روزم را به دیدن فیلم می گذراندم و تنها موقعی که فیلم نمی دیدم، موقع غذاخوردن بود که در آن زمان هم سرگرم انتخاب فیلم بودم. حتی شب ها، موقع خواب رویای فیلم هایی را که در آن روز، تماشا کرده بودم را می دیدم. کم کم حس لذت فیلم دیدن به احساس مجبور بودن تبدیل شد و من برای رسیدن به رهایی، در بند چیز دیگری افتادم. وقتی به منشا همه ی این ها نگاه می کنم، با خود می گویم اگر آن قدر در طول زندگی فکر و خیال نکرده بودم لازم نبود برای رهایی از آن، خودم را وابسته به فیلم دیدن و بازی کردن کنم. ذهنم به موبایلی تبدیل شده بود که از بس، از آن کار کشیده بودم، دیگر درست کار نمی کرد و قابل استفاده نبود. خیلی دوست دارم با خودم تصور کنم که این متن را می نویسم تا از این مشکل رهایی یابم. اما اگر واقع بین باشم درون خودم می دانم که دیگر وقتی برای اصلاح من و تلاش برای فکر نکردن نمانده است. در حقیقت این مطلب را برای تو می نویسم. برای تویی که می خواهی شروع کنی به فکر کردن. خیال پردازی و فکر و تصورات انسان، خیلی خوب هستند و باعث پیشرفت تو می شوند اما مراقب باش با چه قیمتی با آن ها معامله می کنی.
mind

امروز وارد دومین هفته ای می شویم که در این وبلاگ می نویسم. خیلی از افرادی که وبلاگ می سازند و دست به قلم می شوند، نوشتن را برای رهایی از رنج هایشان انتخاب می کنند ولی من غمی در این دنیا ندارم. جهانی که در آن زندگی می کنم تمامش لبخندی زیباست. گاهی اوقات اتفاقاتش را دوست دارم و گاهی دوست ندارم ولی دنیا برای من همیشه مانند خنده ای است که بر لب دارم. هدف از نوشتنم در این جا این است که افکارم را به خاطر بسپارم. دوست ندارم بیست سال بعد، دیدی را که امروز به دنیا دارم فراموش کنم. باید ذهنم را در قالب حرف ها، کلمات و جمله ها ثبت کنم و همیشه به خاطر بسپارمش. چون این فکر من است، فکر من...

جون خودتو بگیری... عبارت جالبیه
از کی بگیریش؟
بعد از خودکشی تو نیستی
که دلت برای خودت تنگ بشه
مرگ تو بلاییه که سر بقیه میاد
زندگیت مال خودت نیست
بهش دست نزن
شرلوک هلمز - فصل ۴
Designed By Erfan Powered by Bayan