يكشنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۹
به شخصه در طول زندگی زیاد فکر می کنم. وقتی بچه بودید و مداد رنگی هایتان را برمی داشتید چه می کردید؟ نقاشی می کشیدید؟ خب من فقط مدادرنگی ها را در دست می گرفتم و فکر می کردم. وقتی جلویتان یک پازل می گذاشتید آن را حل می کردید؟ من این طور نبودم. فقط تکه های پازل را با دست جابجا می کردم و وارد فکر و خیالم می شدم. فکر کردنم مختص کودکی نبود و الان هم همینطور زندگی می کنم. وقتی در اتوبوس نشسته ام، در مترو ایستاده ام، سر کلاس درس، موقع خواندن کتاب و جزوه و حتی برای نوشتن مطالب همین وبلاگ. به جز دو جا، در بقیه ی کارهای زندگیم، تماما فکر می کنم و آن دو استثنا، فیلم دیدن و بازی کردن است. قبل از آمدن به دانشگاه حتی این دو را هم نداشتم. برای اولین بار که همراه دوستانم در خوابگاه فیلم تماشا کردیم حس رهایی و آزادی را چشیدم؛ رهایی از فکر. کم کم به جای هفته ای یک فیلم، به روزی یکی رسیدم و از آن پس نیز روزی دو تا و ... تا جایی ادامه پیدا کرد که تمام روزم را به دیدن فیلم می گذراندم و تنها موقعی که فیلم نمی دیدم، موقع غذاخوردن بود که در آن زمان هم سرگرم انتخاب فیلم بودم. حتی شب ها، موقع خواب رویای فیلم هایی را که در آن روز، تماشا کرده بودم را می دیدم. کم کم حس لذت فیلم دیدن به احساس مجبور بودن تبدیل شد و من برای رسیدن به رهایی، در بند چیز دیگری افتادم. وقتی به منشا همه ی این ها نگاه می کنم، با خود می گویم اگر آن قدر در طول زندگی فکر و خیال نکرده بودم لازم نبود برای رهایی از آن، خودم را وابسته به فیلم دیدن و بازی کردن کنم. ذهنم به موبایلی تبدیل شده بود که از بس، از آن کار کشیده بودم، دیگر درست کار نمی کرد و قابل استفاده نبود. خیلی دوست دارم با خودم تصور کنم که این متن را می نویسم تا از این مشکل رهایی یابم. اما اگر واقع بین باشم درون خودم می دانم که دیگر وقتی برای اصلاح من و تلاش برای فکر نکردن نمانده است. در حقیقت این مطلب را برای تو می نویسم. برای تویی که می خواهی شروع کنی به فکر کردن. خیال پردازی و فکر و تصورات انسان، خیلی خوب هستند و باعث پیشرفت تو می شوند اما مراقب باش با چه قیمتی با آن ها معامله می کنی.
امروز وارد دومین هفته ای می شویم که در این وبلاگ می نویسم. خیلی از افرادی که وبلاگ می سازند و دست به قلم می شوند، نوشتن را برای رهایی از رنج هایشان انتخاب می کنند ولی من غمی در این دنیا ندارم. جهانی که در آن زندگی می کنم تمامش لبخندی زیباست. گاهی اوقات اتفاقاتش را دوست دارم و گاهی دوست ندارم ولی دنیا برای من همیشه مانند خنده ای است که بر لب دارم. هدف از نوشتنم در این جا این است که افکارم را به خاطر بسپارم. دوست ندارم بیست سال بعد، دیدی را که امروز به دنیا دارم فراموش کنم. باید ذهنم را در قالب حرف ها، کلمات و جمله ها ثبت کنم و همیشه به خاطر بسپارمش. چون این فکر من است، فکر من...