بایگانی ارديبهشت ۱۳۹۹ :: متادون

متادون

نوشته های یک معتاد به پوچی


۸- فکر شما هنوز روشن است؛ برای خاموش کردن می توانید کلید off را فشار دهید

mind

به شخصه در طول زندگی زیاد فکر می کنم. وقتی بچه بودید و مداد رنگی هایتان را برمی داشتید چه می کردید؟ نقاشی می کشیدید؟ خب من فقط مدادرنگی ها را در دست می گرفتم و فکر می کردم. وقتی جلویتان یک پازل می گذاشتید آن را حل می کردید؟ من این طور نبودم. فقط تکه های پازل را با دست جابجا می کردم و وارد فکر و خیالم می شدم. فکر کردنم مختص کودکی نبود و الان هم همینطور زندگی می کنم. وقتی در اتوبوس نشسته ام، در مترو ایستاده ام، سر کلاس درس، موقع خواندن کتاب و جزوه و حتی برای نوشتن مطالب همین وبلاگ. به جز دو جا، در بقیه ی کارهای زندگیم، تماما فکر می کنم و آن دو استثنا، فیلم دیدن و بازی کردن است. قبل از آمدن به دانشگاه حتی این دو را هم نداشتم. برای اولین بار که همراه دوستانم در خوابگاه فیلم تماشا کردیم حس رهایی و آزادی را چشیدم؛ رهایی از فکر. کم کم به جای هفته ای یک فیلم، به روزی یکی رسیدم و از آن پس نیز روزی دو تا و ... تا جایی ادامه پیدا کرد که تمام روزم را به دیدن فیلم می گذراندم و تنها موقعی که فیلم نمی دیدم، موقع غذاخوردن بود که در آن زمان هم سرگرم انتخاب فیلم بودم. حتی شب ها، موقع خواب رویای فیلم هایی را که در آن روز، تماشا کرده بودم را می دیدم. کم کم حس لذت فیلم دیدن به احساس مجبور بودن تبدیل شد و من برای رسیدن به رهایی، در بند چیز دیگری افتادم. وقتی به منشا همه ی این ها نگاه می کنم، با خود می گویم اگر آن قدر در طول زندگی فکر و خیال نکرده بودم لازم نبود برای رهایی از آن، خودم را وابسته به فیلم دیدن و بازی کردن کنم. ذهنم به موبایلی تبدیل شده بود که از بس، از آن کار کشیده بودم، دیگر درست کار نمی کرد و قابل استفاده نبود. خیلی دوست دارم با خودم تصور کنم که این متن را می نویسم تا از این مشکل رهایی یابم. اما اگر واقع بین باشم درون خودم می دانم که دیگر وقتی برای اصلاح من و تلاش برای فکر نکردن نمانده است. در حقیقت این مطلب را برای تو می نویسم. برای تویی که می خواهی شروع کنی به فکر کردن. خیال پردازی و فکر و تصورات انسان، خیلی خوب هستند و باعث پیشرفت تو می شوند اما مراقب باش با چه قیمتی با آن ها معامله می کنی.
mind

امروز وارد دومین هفته ای می شویم که در این وبلاگ می نویسم. خیلی از افرادی که وبلاگ می سازند و دست به قلم می شوند، نوشتن را برای رهایی از رنج هایشان انتخاب می کنند ولی من غمی در این دنیا ندارم. جهانی که در آن زندگی می کنم تمامش لبخندی زیباست. گاهی اوقات اتفاقاتش را دوست دارم و گاهی دوست ندارم ولی دنیا برای من همیشه مانند خنده ای است که بر لب دارم. هدف از نوشتنم در این جا این است که افکارم را به خاطر بسپارم. دوست ندارم بیست سال بعد، دیدی را که امروز به دنیا دارم فراموش کنم. باید ذهنم را در قالب حرف ها، کلمات و جمله ها ثبت کنم و همیشه به خاطر بسپارمش. چون این فکر من است، فکر من...


۷- خود لعنتی

conscience

تا جایی که به خاطر دارم، اولین بار، نه ساله بودم که صدایی درون خود حس کردم. تابستان بود و وقتم را با کانون پرورش فکری کودکان و خواندن کتاب و بازی کردن پر کرده بودم. نمی دانم دلیلش چه بود ولی اولین بار، در این زمان بود که صدای خودم را درونم شنیدم. با خودم حرف می زدم و البته این را دوست نداشتم. قبلا خودم بودم و خودم؛ اگر اسباب بازیم را از دست یک بچه می گرفتم، خوشحال می شدم یا از این که خوراکی هایم را با بقیه تقسیم کنم احساس ناراحتی و غم می کردم. تمام فکر و ذکرم، خواسته های خودم بود. لازم نبود به بقیه فکر کنم. نیازی نبود مسئولیت کاری را بر عهده بگیرم و یا حتی اگر پذیرفتم و انجام ندادم، ناراحت شوم. ولی آن صدای لعنتی، همه چیز را عوض کرد. اوایل تصور می کردم، اگر به چیزی فکر نکنم، مثل قبل می شوم و دوباره خودم هستم و خودم و از شر این صدا خلاص می شوم. ولی مثل این که دست بردار نبود. وسط بازی ها به سراغم می آمد، موقع مدرسه اذیتم می کرد و موقع مطالعه تمرکزم را به هم می زد. از آن زمان سال ها می گذرد و هنوز هم این صدا را درونم دارم. در مدرسه یادم دادند که آن را وجدان صدا کنم. تمام تلاش هایی که کردم تا دیگر آن صدا را نشنوم بی نتیجه بود. می گویند بخشی از فرایند تکاملی انسان است و باید آن را بپذیری. گرچه به آن عادت کرده ام و دیگر موجب مزاحمت و آزارم نمی شود. تمام تلاشش این است که نگذارد کار اشتباهی انجام دهم. تمام سعیش را می کند تا مرا در مسیر درست نگه دارد. یا شاید تمام این ها یک جوک خنده دار است که برای توجیه صدایی که نمی توانیم جلوی آن را بگیریم گفته می شود و حداقل، عادت کردن به آن را ساده تر می کند. با وجود این که سال های زیادی از آن دوران می گذرد ولی هنوز علاقه دارم برای یک بار هم که شده، آن حس کودکی و آزادی و بی دغدغه بودن و مسئولیت نداشتن را تجربه کنم. وقتی به آن زمان نگاه می کنم شیرین ترین لحظات عمرم را در آن ها می یابم. بازی کردن ها، قهر و آشتی های ساده با هم سن و سال ها و توجه و عشق بیشتر خانواده. گرچه این تغییر بزرگ، موجب تکامل و تغییر نگاه من به زندگی شد و دانسته هایم را از دنیای اطرافم افزایش داد ولی دانسته های بیشتر رنج و عذاب بالاتری را با خود دارد.

perfume

و اما امروز هم مثل همیشه وقت خود را به بطالت گذراندم. هر چند تعدادی کتاب غیر درسی انگلیسی خواندم اما وقتی بین دو کار بزرگ تر و مهم تر و کوچک تر و کم اهمیت تر قرار بگیرم، درست آن است که اولی را انتخاب کنم. با این حال نسبت به دیروز از خودم بیشتر راضی هستم. چند ادکلن و عطر را که در کمدمان بود بو کردم. نمی دانم چرا به بوی هیچ عطر و ادکلنی علاقه ندارم. از بین آن ها در طول بیست سال عمری که از خدا گرفتم، فقط ادکلن «کاپیتان بلک» و عطر «آمور» را تا حدودی دوست داشتم و علاقه ام به آن ها را نیز بعد از مدتی از دست دادم. نمی دانم مشکل از من است که مذاقم با هیچ عطری سازگار نیست یا واقعا عطرهایی که می بینم خوشبو نیستند. فکر می کردم از عطرهای شیرین و گرم خوشم می آید ولی وقتی برای مادرم خریدم فهمیدم نه، مشکل جای دیگری است و هنوز هم نتوانسته ام عطر و ادکلن مورد علاقه ام را پیدا کنم...


۶- روز مرگت مبارک!

death

از زمانی که یادم می آید دیدگاهم نسبت به مرگ، نگاهی احساسی نبوده است. قبل از مرگ بعضی از نزدیکانم، فکر می کردم در صورتی که کسی بمیرد، من هم خود به خود برایش گریه می کنم اما اولین بار موقع فوت مادربزرگم فهمیدم نمی توانم گریه کنم و فقط برای چند اشک باید تلاش زیادی کنم. بعد از آن نیز چند تا از عزیزان دیگرم را از دست دادم و هر بار نسبت به قبل سنگ دل تر و بی احساس تر می شدم. نمی دانم دلیلش چیست؟ آیا به خاطر بی احساس بودن من است یا به خاطر این که می دانم سرنوشت بهتری در انتظار آن هاست؟ دوست داشتم مورد دوم بود ولی شک دارم؛ چون بقیه ی افرادی که گریه می کردند هم به این اعتقاد داشتند. ولی در مورد مرگ خودم، چندین بار در خواب، خروج روح را از خودم حس کردم. مثل این بود که در فضایی بدون جاذبه بودم و هرچقدر به زمین چنگ می زدم نمی توانستم خود را حفظ کنم و سرانجام بعد از تمام آن تلاش ها، از زمین جدا می شدم و در فضایی بی کران معلق می ماندم و همچنان جلو برده می شدم. بعد از چند دقیقه با شدت به جسم برمی گشتم و آن موقع وقتی از خواب بیدار می شدم، از شدت تپش قلب نزدیک بود نفسم بند بیاید. هر بار که این اتفاق می افتاد یک درد درونی شدید، تمام وجودم را فرا می گرفت؛ دردناک تر از تمام دردهایی که تا به امروز در دنیا تجربه کرده ام و دوست ندارم هیچ وقت، دوباره آن را تجربه کنم. اگر پنج سال پیش به مرگ فکر می کردم، احساس خیلی بهتری نسبت به آن داشتم. به خاطر کارهایم در این چند سال، همیشه ترسی نسبت به عاقبتم پس از مرگ دارم و البته هرچه تلاش می کنم، به سرنوشت بدتری نزدیک می شوم. قبلا خدا را در تمام لحظات زندگی حس می کردم. نمی گویم کار اشتباهی انجام نمی دادم ولی حداقل حضور خدا باعث شرمندگی و پشیمانی من می شد ولی الان احساس می کنم هر چه می گذرد حضورش در زندگیم کم رنگ تر می شود و به همان اندازه، از شادی و لذت درونی زندگی هم کاسته می شود. با این حال هنوز امید دارم. باور دارم خدا به دلیلی این زندگی را به من داده است. شاید در این مدت باقی مانده، بتوانم بیشتر به او نزدیک شوم و حضورش را دوباره در زندگیم احساس کنم. می دانم خدا از همه مهربان تر است. می دانم برای ادامه زندگی من، برنامه هایی دارد. از صمیم قلب از او می خواهم، مرا در مسیر خواسته هایش بگذارد و براساس کارهای فعلی، مرا مورد قضاوت خود قرار ندهد.

death
و اما ... امروز را به طور تمام و کمال، هدر دادم؛ نه درس خواندم، نه کتابی مطالعه کردم و فقط فیلم دیدم. تنها کار مثبتی که می توانم بگویم امروز انجام دادم بازی با کارت هایم بود. مثل قبل گروه های مختلف با هم مبارزه می کردند، با این تفاوت که با تیکه های کوچک کاغذ برای آن ها پول ساخته بودم و برای پول، همدیگر را می کشتند؛ و البته هر سپاه برای تجدید قوا به پول نیاز داشت. آخر شب هم تا الان هیئت بودم. فضای خوبی داشت. هم مدتی بود بیرون نبودم و این بیرون رفتن برایم، حکم یک تجدید دیدار با دنیای خارج را داشت و هم فضای معنوی شب قدر، حس بهتری به من می داد. دعاهایم را از خدا خواستم. از این که بتوانم درس بخوانم، حضور او را بیشتر در زندگی حس کنم و چند دعای دیگر. امیدوارم شما هم برایم دعا کنید. خدا به حرف های شما بیشتر گوش می دهد. در هر صورت با وجود اینکه نسبت به امروز حس خوبی نداشتم ولی شب قدر برایم، بهترین شب بود و هنوز امید دارم؛ به خدا، به بخشندگی...

جون خودتو بگیری... عبارت جالبیه
از کی بگیریش؟
بعد از خودکشی تو نیستی
که دلت برای خودت تنگ بشه
مرگ تو بلاییه که سر بقیه میاد
زندگیت مال خودت نیست
بهش دست نزن
شرلوک هلمز - فصل ۴
Designed By Erfan Powered by Bayan